loading...
مسجود ملائکه
محمدحسین اقراری بازدید : 138 چهارشنبه 1392/10/25 نظرات (1)

«یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد واتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون × و لاتکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون » .

ترجمه: 

ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا پروا دارید; و هر کسی باید بنگرد که برای فردا [ی خود] از پیش چه فرستاده است و [باز] از خدا بترسید . در حقیقت خدا به آن چه می کنید آگاه است . و چون کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشی کرد; آنان همان نافرمانان اند» . 

بقیه در ادامه مطلب

یاد حق و معرفت نفس 

درباره یاد حق و معرفت نفس هم همین طور است این که به ما فرمود:«و لاتکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم » مانند کسی نباشید که خود را فراموش کرده است و خدا را هم فراموش کرده است; یعنی خدا او را انسا کرده است. گاهی انسان می خواهد سخن از معرفت نفس به میان بیاورد و این معرفت نفس را با آن چه که در کتاب های عقلی نوشته اند می خواهد مطرح کند; یعنی درصدد است تا ثابت کند روح مجرد و قوای آن مجرداند، علم نفس به قوای خود حضوری است و خلاصه همه مسائلی که در کتاب های عقلی مطرح کرده اند بحث می کند،می نویسد و تقریر می کند . همه این ها معرفت حصولی نفس است نه عرفت حضوری; یعنی معرفت نفسی نیست که به دنبالش معرفت رب باشد، این نوع معرفت گرچه لازم است ولی کافی نیست . این که قرآن می فرماید: شما دو راه دارید و جمع هر دو راه میسر است «و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون » در سوره ذاریات می فرماید: جهان خارج آیات الهی اند روح شما و خصایص روحی شما آیات نفسانی اند یا در سوره فصلت می فرماید «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » معلوم می شود که دو تا راه هست که جمعش میسر است: یکی راه بیرونی و مشاهده آیات بیرون و دیگری راه درونی و مشاهده آیات درونی . از امیرالمؤمنین - علیه السلام - نقل شده است که: «معرفة النفس انفع المعرفتین » . این معرفت نفس، که انفع المعرفتین است، 
یعنی همین راه های حصولی و استدلالی که در کتاب های عقلی آمده است اثبات بشود روح موجود است، روح غیر از مزاج است، روح غیر از بدن و غیر از ماده است، روح و قوای آن، مجرد است . این ها در حقیقت اوست نه منم چون همه این ها مفاهیم کلی است و شخص ، شخص است، این یک برهان مفاهیم غایب است و شخص شاهد و حاضر این دو برهان . پس آن چه در ذهن ما می گذرد ما نیستیم اوست لذا کاملا صحیح است که ما از همه این مفاهیم به «هو» اشاره کنیم; یعنی اگر کسی مدت ها درباره تجرد روح و روح شناسی بحث کرده می تواند بگوید حتی کلمه «انا» به حمل اولی «انا» است ولی به حمل شایع «هو» است، مفهومی است در ذهن ما که اشاره می کنیم آن، حقیقت انسان که این مفهوم من نیست، مضافا به این که مفهوم «من » یک معنای عامی دارد که هر کس می تواند بگوید من . این دو برهان نشان می دهد که حقیقت «من » این مفهوم نیست: یکی این برهان که این مفهوم کلی است و من، شخص خارجی ام، دوم این که این مفاهیم، غایب اند و من شاهد و حاضرم، پس هیچ کدام از اینها «من » واقعی را به من نشان نمی دهند گرچه روزنه ای هست . 

علم اخلاق و معرفت شناسی 

اما علم اخلاق علم اخلاق هم سرگذشت این است که چه چیزی فضیلت است و چه چیزی رذیلت، تقوا و فجور کدام است، این ها بسیار خوب است و انسان در خلال این بحث های اخلاقی یک روح نزاهتی در او پیدا می شود، اما هیچ کدام آن گره را نمی گشاید، چون همه این ها به حمل اولی معرفت نفس اند و به حمل شایع، بیگانه شناسی است . نه آن چه را که انسان در علم اخلاق درس و بحث می گوید ملکات نفسانی خود آدم است نه آن چه را که در کتاب های عقلی به عنوان معرفت روح می خواند، درونی ها با بیرونی ها یکی است; یعنی اگر کسی بحث عمیقی درباره گیاه شناسی کرد از نظم گیاه شناسی می تواند پی به خدا ببرد، هم چنین اگر درباره انسان شناسی بحث کرد از نظم دستگاه انسان هم می تواند پی به خدا ببرد، پس همان طوری که شناخت آثار گیاهی یک آیات آفاقی و بیرونی است، شناخت آیات انفسی هم علم حصولی و یک شناخت بیرونی است . 
نشانه اش این است که انسان در خلال درس وبحث مثل سایر بحث ها می کوشد که خودش را نشان بدهد . 

معرفت نفس و علم حضوری 
پس آن معرفت نفسی که خدا می فرماید که من انسان را به خودش نشان دادم و در آن نشان دادن هیچ کس «لا» نگفت همه اش گفت «بلی » آن چیست؟ آن راه، راه علم حصولی و استدلالی و درس اخلاق و توحید نیست، بلکه راه علم شهودی است . علم شهودی آن است که انسان با ذکر و یاد حق با درون خود کار کند نه با فکر یک انسانی که دارد غرق می شود، چطور به فکر بدن خود هست و همه چیز را فراموش می کند فقط می خواهد خود را می خواهد این حال، حال حضور است که از همه چیز غفلت می کند . اگر شما از یک انسان غریق، ساده ترین مسائل ادبی را سؤال کنید یادش نیست، او در آن حال واقعا نمی داند که فاعل، مرفوع است و یا مفعول منصوب، او در آن حال، ساده ترین و ابتدایی ترین مسائل ادبی از یادش می رود، چون فقط خودش را می خواهد . چون خود انسان ممکن نیست مستقل باشد اگر مستقل بود هرگز نیازی به جایی نداشت و ذاتا وابسته است همان طوری که در بحث های قبل ملاحظه فرمودید وقتی ذاتا وابسته شد آن حق سبحانه و تعالی قیم و قیوم اوست، درون و بیرون و اول و آخر او را فیض خدایی می گیرد که «داخل فی الاشیاء و لا بالممازجه » . سخن از ذات حق نیست، چون در ذات حق احدی - حتی انبیا و اولیا (ع) - راه ندارند . 

این «لایدرکه بعد الهمم و لایناله غوص الفتن » (خطبه 1) مخصوص افراد عادی نیست انبیا و اولیا را هم شامل می شود، لذا درباره خدا انسان به هر درجه معرفت برسد باید با اعتراف ضمیمه کند . غیر خدا راه هم می شود شناخت اما درباره خدا انسان به هر اندازه که برسد معرفت را باید به علاوه اعتراف کند و بگوید: «ما عرفناک حق معرفتک » آن وقت می ماند فیض خدا و ظهور خدا . این ظهور خدا درون و بیرون، اول و آخر و ظاهر و باطن شخص را گرفته آن وقت چیزی برای این شخص باقی نمی ماند . ممکن نیست کسی خود را با علم شهودی و علم حضوری بشناسد و «بلی » نگوید این ممکن نیست . این «داخل فی الاشیاء» استثناپذیر هم که نیست این جمع مکسر محلی به الف و لام است آن فیض خدا در همه اشیا بدون این که چیزی را فروگذار کند ظهور کرده است، آن گاه صورت مرآتیه اگر خواست خودش را ببیند و حرف بزند چه می گوید؟ منظور از مرآتی که در کتاب های عقلی و عرفانی مطرح می شود آن مرآتی نیست که در بازار آینه فروشان است، مرآت در بازار آینه فروشان به همین شیشه ای که پشتش جیوه است و قطری و قابی دارد و مکعب شکل است می گویند و آینه مرآت آن چه که مرآت حقیقی است یعنی ما به الرؤیة است که صورتی است که در درون آینه است نه خود این شیشه و جیوه، آن مرآت یعنی ما به الرؤیة و آن مابه الرؤیة صاحب صورت را نشان می دهد اما خودش هیچ است . اگر آن مرآت بخواهد سخن بگوید و حرف بزند می گوید من و تو یا می گوید تو، نمی گوید من و تو، می گوید تو، لذا در همان آیه ای که قبلا تلاوت شد، دیدید که در آن مسئله پیمان گیری، پیمان دو طرفه نیست » و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم واشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی » ، سخن از این نیست که من عبدم و تو ربی، سخن از این است که تو ربی سخن از توست نه من و تو . توی آینه هیچ چیز نیست این نور که می تابد در آینه چون جرم شفاف است از آینه منعکس می شود به شیی ای برمی خورد ما آن شی ء را در این زاویه عطف می بینیم وگرنه در درون آینه، بیرون آینه اطراف آینه هیچ چیزی نیست . و آینه غیر از سراب است، سراب دروغ می گوید و صورت مرآتیه راست می گوید . در عین حال، در آینه هیچ نیست . 

روایتی از امام هشتم (ع) 
امام هشتم - سلام الله علیه - یک بیان عمیق و نورانی دارد که این بیان را مرحوم صدوق - رضوان الله علیه - آن را در کتاب «توحید» نقل کرده است . حضرت درباره توحید می فرماید: شما توی آینه هستید یا آینه توی شماست؟ سپس فرمود: نه شما در آینه هستید و نه آینه در شماست، پس این صورت کجاست که شما را نشان می دهد، این صورتی که شما را نشان می دهد که دروغ نمی گوید، واقعا شما را نشان می دهد، اما چیزی در آینه هست که شما را نشان می دهد؟ یا نیست و نشان می دهد؟ اگر هست کجاست؟ 

اصلش را خود ائمه - علیهم السلام - فرمودند بعد شاگردان ایشان در این زمینه کار کردند . سراب دروغ می گوید اما صورت مرآتیه راست می گوید و ممکن نیست که کسی به درون آینه خود سری بزند و نگوید خدا هست . کل جهان آینه است ، این آینه یک روزی بالاخره می شکند الآن اگر یک آینه ای بسازند به اندازه این جهان و این نظام کیهانی (که معلوم نیست میلیاردها میلیارد کیلومتر مساحت آن است) و ما همه آثار را در آن ببینیم واقعا درست دیده ایم، اما دید ما کودکانه است، خیال می کنیم که این آثار توی آینه است در حالی که بیرون آینه است . یک موجود دیگری است جدای این وجود دارد که این جهان آینه اوست در او نیست و این جهان او را نشان می دهد . روزی این آینه می شکند و ما می بینیم که عجب کس دیگری این عالم را اداره می کند و ما خیال می کردیم این غوغا در این آسمان و زمین است . 

مرحوم الهی قمشه ای - رضوان الله علیه - شعری دارد به نام «نغمه حسینی » ، که سرایش این شع به خاطر نذری بوده که ایشان کرده است، یکی از فرزندان مرحوم الهی به نام «حسین » در دوران خردسالی سخت بیمار شد و ایشان نذر کرد که اگر خدای سبحان این کودک را شفا دهد جریان حضرت سیدالشهدا - سلام الله علیه - را به نظم دربیاورد، این کودک دم مرگ با این نذر شفا پیدا کرد و ایشان جریان سیدالشهدا را به نظم درآوردند به نام «نغمه حسینی » که بسیار لطایف است و معارف بلندی دارد، در آن جا درباره آخرین دقایق زندگی سیدالشهدا (ع) هنگامی که حضرت از اسب به زمین می افتند، این مصراع را دارد که: «آینه بشکست و رخ یار دید» یعنی آن چه که در قیامت باید برای همه پیش بیاید برای این بزرگواران در این حالت پیش می آی. 

بالاخره روزی بساط این آینه را جمع می کنند یا نه «والارض جمیعا قبضته یوم القیامة و السموات مطویات بیمینه » (67/39) الان به ما فرموده: «و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون » . قبل از این که دوباره این آینه ها را پهن کنند بعد از نفخ اول و قبل از نفخ دوم آن گاه می فرماید: «لمن المک الیوم » حالا بگویید صاحب کار کیست «لله الواحد القهار» آن روز دیگران باید بمیرند و نفخه صور برسد تا بیابند و این بزرگان ائمه - علیهم السلام - و برخی از شاگردان این ها همین جا می بینند . 

اگر کسی این «و اذ اخذ ربک » را هم اکنون در جان خود پیاده کند نه با معرفت نفسی که در کتاب های عقلی هست آنها لازم است ولی کافی نیست نه با درس اخلاقی که در علوم اخلاقی هست آنها لازم است ولی کافی نیست چون اینها همه اش علم حصولی است اینها «هو» است نه «انا» اینها به حمل اولی «انا» است ولی به حمل شایع «هو» است اگر کسی خود را ببیند مثل همان صورت مرآتیه هست که فقط خدا را نشان می دهد اگر صورتی تو خواست تو آینه حرف بزند نمی گوید من و تو که، مگی وید تو فقط صاحب صورت را نشان می دهد چون همه می دانیم که هیچ چیز در آینه نیت این کودک است خیال می کند در آینه کسی هست اگر صورت مرآتیه هیچ نیست و درست می گوید پس این راه رفتنی است، اگر کسیاین راه را برود محال است خدا را نشناسد در حال ضرورت هست، در حال اضطرار هست، گاهی ائمه علیهم السلام ما را به آن حالت اضطرار نشان می دادند، با آن 
حال می شود انسان خدای خود را بشناسد خدا را مشاهد کند . 

حالا ببینید این روایت تا چه اندازه راه گشاست که خدا هرگز غیبتی ندارد چون ما غایبیم خدا را نمی بینیم اگر ما حاضر بودیم مثل صورت مرآتیه یقینا خدا را نشان می دادیم . 

روایتی از امام صادق (ع) 

در کتاب شریف «تحف العقول » در کلمات امام ششم - سلام الله علیه - سخنی از حضرت در وصف محبت آمده که فرمود: محبین ما چند گروه اند . یکی از اصحاب به نام «سدیر» عرض می کند: من در پنهان و آشکار از محبین شما هستم، امام می فرماید: «ان لمحبینا فی السر و العلانیة علامات یعرفون بها» دوستداران ما نشانه هایی دارند . آن مرد، عرض کرد: آن علائم و نشانه ها کدام است؟ حضرت فرمود: تلک خلال اولها انهم عرفوا التوحید حق معرفته » یعنی آنان به مقداری که برای بشر میسر، حق معرفت دارند . 

روشن است که خداوند سبحان آن مقداری که برای بشر میسر نیست از کسی 
نخواسته است . این که خداوند درباره عده ای می فرماید: «و ما قدروا الله قدر حقه » . معلوم می شود که حضرت آن حق المعرفه ای که برای بشر مقدور است می فرماید نه آن مقداری که مقدور نیست . این دو مطلب در کنار هم در یک خطبه نهج البلاغه جمع شده است که: «لم یطلع العقول علی تحدید صفته و لم یحجبها عن واجب معرفته » (خطبه 49) هیچ عقلی را اجازه نداد که به کنه صفت حق راه پیدا کند و هیچ عقلی را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نکرد آن مقداری که واجب است راه باز است آن مقداری که راه بسته است لازم نیست . در این جا فرمود: اولین اش آن است که اینها حق معرفت داشته باشند «عرفوا التوحید حق معرفته و احکموا علم توحیده والایمان بعد ذلک بما هو صفته » علم التوحید را محکم و متقن بکند و به او ایمان بیاورد «ثم علموا حدود الایمان و حقائقه و شروطه و تاویله » اول خدا، بعد ایمان به خدا . 

سدیر عرض کرد: ما مجالس شما را زیاد درک کرده ایم اما نشنیده ایم که شما ایمان را این گونه توصیف بکنید که اول انسان باید حق معرفت خدا را بشناسد، بعد حدود ایمان و حقایق ایمان و شرایط ایمان و تاویل ایمان را بداند . حضرت فرمود: «نعمیا سدیر لیس للسائل ان یسئل عن الایمان ما هو حتی یعلم الایمان بمن هو» نمی شود که کسی سؤال بکند که ایمان چیست؟ مگر این که اول سؤال بکند آن کسی که می خواهد به او ایمان بیاورد کیست، تا بعدا معلوم بشود که ایمان به او چیست . 

سدیر عرض کرد: اگر صلاح می دانید آن چه را فرمودید تفسیر کنید . امام فرمود: «من زعم انه یعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرک » اگر کسی خیال کرد که خدا چیزی است که در دل او آمده همین صورت وهمی خداست، و آن شخص، مشرک است، برای این که چیزی را که خدا نیست آن را خدا پنداشته است . «و من زعم انه یعرف الله بالاسم دون المعنی فقد اقر بالطعن لان الاسم مختص » با اسمایحسنی می شناسد این به طعن بر خود اعتراف کرده است، چون اسما حادثند و خدا قدیم است آن مسمی قدیم است و این اسماء حادث . «و من زعم انه یعبد الاسم والمعنی فقد جعل مع الله شریکا» اگر کسی این اسم را تصور کرد و گفت این الله را با آن معنا که این الله از آن حکایت می کند من عبادت می کنم این معبود او دو تا شد نه یکی . «و من زغم انه یعبد المعنی بالصفة لا بالادراک فقد احال علی غائب » اگر کسی بگوید که من خدا را با همین اوصاف می شناسم معلوم می شودکه یک امر غایبی را عبادت می کند نه امر حاضری را . «و من زعم انه یعبد الصفة والموصوف فقد ابطل التوحید لان الصفة غیر الموصوف » اگر کسی آن جمله اول که فرمود: «من زعم انه یعرف الله یتوهم القلوب فهو مشرک »

سرش این است که ما هر چیزی را که می خواهیم بشناسیم دو نوع وجود دارد: وجود خارجی و وجود ذهنی، وجود ذهنی اش راهنمای وجود خارجی است; مثلا درخت یک وجودی دارد در خارج که میوه می دهد و یک وجودی دارد در ذهن . ممکن است کسی در شناخت درخت اشتباه بکند ولی بالاخره بشر می تواند درخت شناس خوبی باشد . این معنای درخت دو لباس دارد: لباس خارجی و لباس ذهنی، این صورت ذهنی عین صورت خارجی است . ماهیت و مفهومی که در ذهن است عین همان است که در خارج است . درخت، انسان، زمین ، آب و همه پدیده های دیگر از همین قبیل اند از همین رو آن چه که پیش شما آمده می تواند شما را به خارج راهنمایی کند لذا قابل شناخت است، اما ذات اقدس اله این چنین نیست; یعنی دارای دو وجود خارجی و ذهنی نیست و این گونه نیست که آن چه به ذهن ما آمده ما را به خارج راهنمایی کند . پس خدا را با چه بشناسیم خدا که - معاذ الله - مثل انسان یا سنگ و درخت که نیست یک معنا داشته باشد این معنا گاهی در خارج است و گاهی در ذهن و تفاوت در وجود است وگرنه معنا همان معناست این طور که نیست چون این چنین که باشد می شود «له مثل » در حالی «لیس کمثله شی ء» شجر خارجی یک مثل دارد این مثل اش می آید در ذهن ما آن چه که در ذهن ماست مثل آن است که در خارج است یا عین آن است که در خارج است این را می شناسیم، اما چیزی که به ذهن نمی آید منزه از ماهیت است . پس ما آن را چگونه بشناسیم؟ 

ما باید از علم حصولی دست برداریم و به فکر لفظ و معنا و مفهوم و فکر نباشیم، خداکه عینیت و واقعیت خارجی عین ذات وست به ذهن کسی نمی آید وقتی به ذهن نیامد ما باید دست از فکر بکشیم چون نه او مفهوم است نه ماهیت، ما باید برویم در خدمتش و بیرون تا او را در جای خودش بشناسیم نه او را به ذهن بیاوریم . 

حال چگونه بیرون برویم؟ برای این که ما خودمان یک موجود بیرونی هستیم حقیقت مان یک موجود خارجی است، روح مان یک وجود خاری است، علم شهودی ما یک وجود خارجی است، فیض خدا هم که در همه جا حضور دارد ما همین جا که نشسته ایم بدون این که فکر بکنیم اگر «اشهدهم علی انفسهم » نصیب ما شد خود را مشاهده کردیم می بینیم که قیم ما و قیوم ما فیضش در درون ما اول ما آخر ما بدون این که جایی برای ما بگذارد و بدون این که حلولی در ما بکند بدون این که با ما متحد بشود «داخل مع کل شی ء لا بالمقارنة » قیم ما اوست او را در آن جا می یابیم، این است که «معرفة النفس انفع المعارف » است، این است که می گوییم بلی، آن گاه اول خدا را می شناسیم بعد خودمان را، فکر خودمان را و امثال ذلک . 

حالا حضرت چه چیزی را استدلال می کنند، می فرماید: «و من زعم انه یضیف الموص وف الی الصفة فقد صغر بالکبیر» اگر کسی خیال کرد که خدا را با اوصاف می توان شناخت، موصوف را به علاوه صفت می شناسد، و عظیم را تحقیر کرده است صفت به خود او متکی است «و ما قدرو الله حق قدره » . 

سپس سدیر عرض کرد: پس ما چگونه خدا را بشناسیم؟ حضرت فرمود: «باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود» بحث راهش باز است شما اگر بخواهید بشناسید اول باید بدانید معرفتتان کیست، اگر معروفتان غایب بود باید او را به وسیله صفات و لامت بشناسید، اگر معروفتان حاضر بود اول او را بشناسید بعد علامت او را بشناسید . این راه مشخصی است، اگر کسی پیش شما نیست و خواستید او را بشناسید با علامت به سراغش می روید تا او را بشناسید اما اگر کسی پیش شما هست اول خودش را می بینید بعد علامت و اوصافش را . 

حضرت فرمود: «باب البحث ممکن و طلب المخرج موجود ان معرفة عین الشاهد قبل صفته » این یک اصل کلی است «و معرفة صفة الغائب قبل عینه » این هم یک اصل کلی دیگر . ما دو اصل بیشتر نداریم شما اگر کسی را خواستید بشناسید او یا غایب است یا حاضر اگر غایب بود به وسیله علامتها او را می شناسید اگر حاضر بود اول خودش را می شناسید بعد نشانه ها و علامت او . 

آن گاه پرسید: چگونه امکان دارد که انسان در شاهد، اول خودش را می شناسد بعد صفت و علامتش را . حضرت فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به » او را می شناسی بعد می فهمی علیم است سپس خودت را با او می شناسی . 

اول او را صفت او را می شناسی، کار را - او که یکی از کارهای او خود تویی - می شناسی، «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسک به ولاتعرف نفسک بنفسک من نفسک » ، خیال نکن که خودت را با خودت می شناسی، الآن اگر این صورت موجود در آینه را ما به حرف دربیاوریم و بگوییم تو اگر بخواهی خود را بشناسی اولا: تو که چیزی نیستی اگر بخواهی خود را ببینی به چه وسیله ای می بینی، می گوید این شخص و صاحب صورت باید بیاید جلی من بایستد تا من باشم و خودم را بشناسم . اولا: در آینه هیچ نیست، اگر هم صورت چیزی در آن باشد و بخواهد حرف بزند و ما بخواهیم از او سؤال کنیم که خودت را از چه راهی می شناسی؟ می گوید: اول آن شخص صاحب صورت باید باشد تا من نشانه او باشم و خودم را به وسیله او بشناسم . 

استشهاد لطیف به داستان حضرت یوسف (ع) 

بعد فرمود: و تعلم ان ما فیه له و به » هر چه هم که مال این شی ء است مال حق است . آن وقت حضرت استشهاد کرد به آیه قرآنی «کما قالوا لیوسف انک لانت یوسف قال انا یوسف و هذا اخی » چه برداشت لطیفی حضرت از سوره یوسف می کند، فرمود: برادران یوسف وقتی که او را به چاه انداختند مدت ها بود که دیگر از او غایب بودند و غفلت داشتندو خیال می کردند که او نابود شده، اما وقتی او را دیدند پی بردند که او یوسف است، نه این که فهمیدند یوسفی موجود است به علامت ها طبق آن علامت بر او منطبق کردند و گتفند که یوسف تویی، در قرآن ندارد که آیا یوسف تویی؟ بلکه آمده است: تو یوسفی . ما شاید ده ها و صدها بار این آیه را خوانده ایم اما آن طوری که حضرت استنباط می کنند هرگز به یادمان نمی آید . حضرت می فرماید: «انت » مقدم بر «یوسف » است،خدا نمی فرماید یوسف تویی، گفتند تو یوسفی، چون یوسف اسم است از اسم پی به مسما نبردند از مسما پی به یوسف بردند، گفتند تو یوسفی، شاهد را اول می شناسند بعد اوصاف او را، نه این که اول اوصاف را بشناسند او را به وسیله اوصاف بشناسند . 

برادران یوسف با مشاهده خود او، او را شناختند و گفتند که: «انک لانت یوسف » آن هم در معرفی و جواب نگفت یوسف منم، فرمود: من یوسفم، نفرمود آن یوسفی که گم کردید و دنبالش می گشتید منم، مطلوب شما یوسف نیست بلکه منم، «انا یوسف نه یوسف انا» . من خودم مسمایم و اسم را زنده نگه می دارم نه این که اسم مرا احیا کند برادران او هم از مسما پی به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسما را گفت که مسما اسم را احیا می کند فرمود: «انا یوسف » مرا ببین پی ببر که یوسفم، نه این که به دنبال یوسف بگردی اوصافش را بدانی و آن قیافه ها را بر من تطبیق بکنی و آن جمال ها را بدانی بعد تطبیق بکنی و بگویی یوسف تویی، نه، مرا که دیدی می فهمی که یوسفم . 

برادران یوسف گفتند: «انک لانت یوسف قال: انا یوسف و هذا اخی » فرمود «فعرفوا به و لم یعرفوه بغیره و لااثبتوه من انفسهم بتوهم القلوب » این ها یوسف را با استدلال ها و علامت ها و از طریق قیافه شناسی نشناختند بلکه از ذات او شناختند . 

حضرت فرمود اگر شما اهل شهود باشید و خودتان را خلاصه ببینید اول خدا را مشاهده می کنید بعد خودتان را اول خدا را مشاهده می کنید بعد غیر را . این راه مخصوص ائمه - علیهم السلام - نبود بکله شاگردانی هم حضرت تربیت کرده است این گونه بوده اند، یکی از شاگردان آن بزرگوار «منصور بن حازم » است در کتاب شریف اصول کافی جلد اول، بابی هست به نام «انه تعالی لایعرف الا به » ، یعنی خدا را فقط باید از راه خدا شناخت . 

روایت دیگری در اول این باب از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل می کند که : «اعرفوا الله بالله والرسول بالرسالة و اولی الامر بالامر بالمعروف » خدا را با خدایی بشناسید، رسول را با رسالت بشناسید، اگر رسالت را شناختید رسول را می شناسید و اگر خدایی را شناختید خدا را می شناسید . 

مرحوم کلینی معنایی برای این روایت می آورد که البته معنای بلند علمی است، اما وقتی که انسان وارد آن بحثها می شود می بیند که بین آن معنایی که مرحوم کلینی کرده با آن معنایی که از روایت می توان استفاده کرد فاصله فراوان است . 

روایت سوم این باب که آخرین روایت هم هست از منصور بن حازم ، شاگرد خوب امام ششم - سلام الله علیه - است، او به امام ششم عرض کرد که «انی ناظرت قوم » من در علم توحید با عده ای مناظره کردم به آنها گفتم: «ان الله جل جلاله و اعز و اکرم من ان یعرف بخلقه » خدا عزیزتر و جلال تر و گرامی تر از آن است که با دلیل شناخته بشود «بل العباد یعرفون بالله » مردم را باید با خدا شناخت یکی از بندگان خود ماییم . آن گاه امام ششم فرمود: «رحمک الله » ; خدا تو را رحمت کند، خوب حرف زدی . 

آری، ما یا مکتب غنی اسلام و اهل بیت است که امثال منصور بن حازم می پروراند که انسان می گوید اول باید خدا را فهمید بعد خودش را، این بعد خودش را مثل همان است که صورت مرآتیه می گوید اول صاحب صورت بعد من . 

-------------------------

خداوند سبحان برای این که انسان به سرنوشت منافقان و سایر کفار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشید و ببینید برای فردا چه فرستاده اید; چه آن ها که اهل مراقبت و محاسبت اند برای فردا چه می فرستند و چه کسانی که اهل نسیان و عصیان اند برای فردا چه می فرستند، منتها قرآن کریم اعمال فاسد و طالح را پیش فرست نمی داند نه این که آن ها که اهل نسیان و عصیان اند برای فردا نفرستاده اند آن ها هم فرستاده اند ولی چیزی را فرستاده اند که به سود آن ها نیست . مثل این که دل های کافران را خالی می داند و می فرماید: «وافئدتهم هواء» 2 دل های این ها خالی است . در آیه دیگر می فرماید: «ولکن من شرح بالکفر صدرا» 3 این کفار شرح صدر دارند هر معصیتی را می پذیرند هر اخلاق فاسدی را می پذیرند، گرچه از نظر معارف الهی شرح صدر ندارند ولی از نظر معاصی شرح صدر دارند، مع ذلک می فرماید: «و افئدتهم هواء» دل های این ها تهی است هیچ چیزی در دل آن ها نیست با این که همه معاصی در دل آن ها هست . پس این چنین نیست که اگر کسی خود را فراموش نکرد برای فردای خود چیزی نمی فرستد، می فرستد منتها به سود او نیست . 

چون همه ابتلائات در اثر نسیان نفس است قرآن کریم ما را به آن اصل متذکر کرد فرمود به یاد خودتان باشید تا برای خودتان چیز بفرستید این یاد خود را در موارد فراوان ذکر کرده است، فرمود خود را اگر به عنوان آیت و غلامت بشناسید خوب است و اما اگر به عنوان این که چیزی هستید ببینید این غرور است و بسیار بد است . این کریمه «واشهدهم علی انفسهم » همیشه زنده است . 

در بحثهای قبل ملاحظه فرمودید این «و اذا اخذ ربک من بنی آدم » یعنی متذکر این صحنه باشید این صحنه الآن هم هست منتها دیگران پیش از شما بودند و بیش از شما به این عمل کردند شما بعد از آنها آمدید وگرنه اصل این مسئله هست مثل این که خدای سبحان به رسولش - صلی الله علیه و آله و سلم - می فرماید: «واذکر فی الکتاب ابراهیم و اذکر فی الکتاب موسی » نه یعنی قصه آن ها را بخوان یعنی سیره آن ها را بدان و عمل بکن روزی این سیره را ابراهیم عمل می کرد و زمان دیگر موسی یک روز هم شما . متذکر این مسئله ای که هرگز از بین نمی رود باش «واذکر فی الکتاب ابراهیم انه کان صدیقا نبیا» پس سخن از قصه تاریخی نیست این «واذ» یعنی «واذکر» الآن به یاد آن صحنه باش . اگر کسی به یاد آن صحنه بود الآن می تواند بگوید «بلی » . پس ما یک راهی داریم که هم اکنون هم می توانیم بگوییم «بلی » و ربوبیت حق و عبودیت خود را بنگریم و بگوییم «بلی » 

آن راهش معرفت نفس است چرا؟ این «بلی » گفتن گرچه همه جا ممکن است اما یک «بلی » ای است که با غفلت آمیخته است; یعنی اگر کسی درس و بحث بخواند و با براهین عقلی ثابت کند جهان خدایی دارد در همان کلاس درس که نشسته است می گوید: «بلی » چون برهان عقلی اقامه شد که خدایی هست، اما وقتی بیرون آمده است دیگر می گوید: «لا» ، در همان وسط کلاس درس و بحث که نشسته گرچه می گوید: «بلی » و به یاد حق است، اما این ذکر و یاد حق است به حمل اولی و غفلت از حق است به حمل شایع، چون دائما می خواهد بگوید که من خوب تدریس و تقریر می کنم اگر اشکالی در وسط درس شد سعی می کند اشکال و مستشکل را درهم بگوید، یا اگر قلم به دست گرفته و در حال نوشتن این مسائل هست می خواهد بگوید من مستوفیا نه تقریر می کنم این اثبات خدا و یاد خدا و نام خداست به حمل اولی و غفلت از خداست به حمل شایع . مثل همین نمازهایی که ما می خوانیم، در نماز کسی که رو به قبله ایستاده و نیت قربة الی الله هم کرده این نیت به حمل اولی است و غفلت به حمل شایع یعنی «هذه نیة و هذه لیست بنیة » . 

نیت آن نیست که کسی بگوید من چهار رکعت نماز ظهر به جای می آورم نیت آن انبعاث روح است; یعنی اگر مرغی از یک سکویی پرواز کند می گویند منبعث شد و طیران کرد، این حالت انبعاث را می گویند نیت، اگر مصلی چنین حالی در او پیدا شدچون از این سکوی پرش پرواز کرد و نیت کرد آن گاه صلوة می شود معراج مؤمن، وقتی به معراج رفت در این چهار رکعت در میان مردم نیست اما هنگامی که برمی گردد ادب ورود را رعایت می کند; یعنی سلام می کند و می گوید: «سلام علیکم » ولی اگر کسی در جمع ما بود دیگر به ما نمی گوید «سلام علیکم » . این که آمده است که نماز، تحریمها التکبیر و تحلیها التسلیم برای آن است که این نمازگزار به معراج رفته و در جمع ما نبوده تا چهار رکعتش تمام بشود، حالا که تمام شد و در حال فرود است هر کسی که تازه وارد است باید سلام بکند، لذا می گوید: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته » . بزرگانی که این معانی را یافته اند می گویند ما در موقع گفتن «السلام علکیم » خجالت می کشیم، مثل این که الآن در حضور یکدیگریم و خجالت می کشیم که به هم بگوییم «سلام علیکم » .

اگر کسی جدای از این جمع بود وقتی وارد جمع شد می گوید «سلام علیکم » اما اگر کسی در بین مردم بود که نمی گوید سلام علیکم . نمازگزاری که حواسش از مسجد و دنیا و از اهل دنیا پرش نکرد این در میان مردم است، پس چطور به خود اجازه می دهد که آخر نماز بگوید السلام علیکم و رحمة الله . پس نیت نماز به این معنا نیست که یک علم حصولی را از ذهن بگذرانیم بلکه آن انبعاث و پرش روح است و آن چه را که ما در نماز داریم این نیت است به حمل اولی و غفلت است به حمل شایع .

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
و الله انسان را خلق کرد و خوب و بد او را به ضمیر او آموزش داد پس زندگی او را برای مرگش و مرگش را شروع زندگی دیگر قرار داد.زندگی انسان را در این عالم کوتاه قرار داد و قرآن را برای هدایتش فرستاد و به انسان فرمود عالم را برای بازی و بازییچه خلق نکرده پس از او خواست آنرا به بازی و بازیچه نگیرد و زندگی اصلی او را در عالمی دیگر قرار داد، پس آن انسانی که فهمید آهنگ خدا کرده و خداوند نیز متقابلا انسان را بسوی خود هدایت کرد تا جائی که بنده عاشق خدا شد و خدا بر بنده عشقورزید . چنین بنده ای به غیر خدا راضی نمیشود و نهایت آرزویش غیر خدا نیست. پس از عظمتت مقام خدای خویش در خوف است و به رحمت و مغفرت خدای خود امیدوار است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجب وبلاگمون چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 89
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 149
  • بازدید ماه : 328
  • بازدید سال : 2,825
  • بازدید کلی : 91,938
  • کدهای اختصاصی
    پیج رنک گوگل تحلیل آمار سایت و وبلاگ SEO Reports for masjood.rozblog.com
    CoolSocial.net masjood.rozblog.com CoolSocial.net Badge
    masjood.rozblog.com Alexa/PageRank masjood.rozblog.com Real PR