loading...
مسجود ملائکه
محمدحسین اقراری بازدید : 342 جمعه 1392/10/20 نظرات (0)

 فردای قیامت سبک بارتری         خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

  پول بنزین را از دایی اش گرفت!

شهید غلامعلی مهدی زاده
یک روز شهید با موتور سپاه به منزل آمده بود که دایی ما بدون اطلاع ایشان موتور را برداشته بود. هنگام برگشت پول مقدار مصرف شده ی بنزین را از ایشان گرفت و گفت که این متعلق به بیت المال است. (1)

از پاره شدن چند گونی خیلی ناراحت بود!

شهید اکبر پیرجمالی
در محور فاو- ام القصر او مسؤول قسمتی از خط بود، به دلیل اینکه خمپاره ای، چند گونی خالی را تکّه تکّه کرده بود خیلی متأثر بود، شب و روز به همه جا سرکشی می کرد تا مبادا چیزی از بیت المال هدر رود. (2)

فردای قیامت سبک بارتری

شهید حسینعلی مهرزادی
هر دفعه که بهشهر می رفتم گنبد، وسیله ای با خودم می بردم. موقعی که زمستان بود بخاری برقی بردم. زودپز هم بردم که هم غذا تُوی آن درست می کردم و هم با آن اتاق را گرم می کردیم. یک روز به حسین گفتم فلانی برای خانه اش شوفاژ برقی آورده. گفت:
- هر چی از بیت المال کمتر استفاده کنی، فردای قیامت سبک بارتری. (3)

بقیه در ادامه مطلب

پول شخصی ندارم، میوه نمی خرم!

شهید سیدمحسن صفوی
شب عید نوروز سال 1364 به اتفّاق از منطقه می آمدیم تا سری به خانواده هایمان بزنیم. وقتی وارد اهواز شدیم کنار یک مغازه ی میوه فروشی توقّف نمود و گفت: «عباس: چطوره قدری میوه و شیرینی بخریم؟» گفتم: «خوبه.»
مشغول جدا کردن میوه ها بودیم. ناگهان گفت: «عبّاس! من پشیمان شدم میوه نمی خرم شما بخر.»
من که در بهت فرو رفته بودم گفتم: «من هم، نمی خرم چطور شد مگر؟!»
گفت: «پول ندارم.»
گفتم: «من پول دارم. ضمناً حواست کجاست؟! وقتی بنزین زدیم کلی پول داشتی.»
گفت: «عبّاس آن پول، مال بیت المال بود، پول شخصی ندارم.»
گفتم: معذرت می خواهم.
سپس با کلی التماس پول میوه را دادم و ایشان با قبول اینکه قرض می دهم و بعداً پس می گیرم قبول کرد. (4)

خاله اش را با تاکسی دربست فرستاد!

شهید محمّدعلی رهنمون
گوشه ی خیابان نگه داشت و به خاله گفت: «خاله جان! پیاده شو.»
خاله گفت: «خاله جان! من توی تهران غریبم، چه جوری بروم؟» محمّد گفت: «خاله جان! این وانت را بیمارستان داده به من که با آن مسیر بیمارستان تا خانه را بیایم و بروم؛ نه بیش تر. تا این جا مسیرم بود. بیش تر از این گناه داره. بیت الماله.»
پیاده شدند. برای خاله تاکسی دربست گرفت تا خانه ی پسرش. (5)

با ماشین دولتی نمی شود رفت تفریح

شهید محمّدعلی رهنمون
فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا را ببینم. به دکتر رهنمون گفتم: «تو هم می آیی؟»
گفت: «آره. خیلی دوست دارم اطراف اهواز را ببینم.»
راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده گفت نگه دارد. پرسیدم «چی کار می خواهی بکنی؟»
گفت: «هیچی. برمی گردم. شما می خواهید بروید مأموریّت، من که نمی آیم مأموریّت؛ می آیم تفریح. ماشین هم که دولتی است.»
پیاده شد، ماشین گرفت و برگشت. (6)

چرا از حساب بیت المال بذل و بخشش می کنید؟

شهید محمّدناصر ناصری
فرمانده ی سپاه زیر کوه بود. بیش از بقیه نفت می فرستادیم درِ خانه اش. فهمید. با عصبانیّت آمد سراغمان. گفت: «چرا این کار را می کردید؟»
گفتیم: «خب، حساب شما فرق می کند.»
گفت: «چه فرقی؟»
گفتیم: «شما بیش تر از بقیه زحمت می کشی.»
گفت: «بار آخرتان باشد از بیت المال همچنین بذل و بخشش هایی می کنید.»
پول نفت های اضافه را هم حساب کرد و داد. (7)

این توقّع نابجاست!

شهید محمّدناصر ناصری
ناصری بچّه ی گازار بود. گازار بین بیرجند به قایق است، از جاده ی اصلی هم چند کیلومتر فاصله دارد.
به ما مأموریت داده بودند برویم قاین. ناصری گفت «وقت که داریم، خوبه سری هم به گازار بزنیم.»
اتفاقاً من هم آنجا کار داشتم. از خدا خواسته گفتم: «حرف ندارد.»
اوّل جاده ی گازار یک روستا بود. اسمش درست خاطرم نیست. گفت: «ماشین را بگذار توی پایگاه بسیج، این جا باشد تا برویم و برگردیم.»
حالم گرفته شد. ماشین را که گذاشتیم، برف هم باریدن گرفت. نیم ساعت کنار جادّه معطل شدیم. بالأخره یک ماشین رسید و سوارمان کرد. سردم شده بود. حسابی از دستش کلافه شده بودم. به او گفتم: «تو که این همه به گردن بیت المال حق داری، این چند کیلومتر هم با ماشین بیت المال می رفتی. به جایی برنمی خورد،» گفت: «این توقّع نابه جاست.» (8)

تمام اینها بیت المال است

شهید مصطفی نسّاج
یک گونی گرفته بود دستش؛ تمام قمقمه ها، فانسقه ها، خشاب ها و هر وسیله ای که شب عملیّات از بچّه ها جا مانده بود، جمع می کرد، می ریخت داخل گونی.
به او گفتم: «حاجی مگر نمی بینی دارند می زنند؟ ول کن بیا بریم.»
زل زد توی چشم هایم و گفت: «تمام این بیت المال است. چی چی رو ول کن بیا بریم. این ها همه اش به درد می خورد، نمی شود که بگذاریم اینجا بمانند از بین بروند.» (9)

امانت مردم دستت است

شهید حمید باکری
راننده ی ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند.
حمید به او گفته بود «چرا ماشین را این طوری از توی دست اندازی می بری؟ داغون می شود مرد حسابی.»
من بودم دیدم. رفتم دست راننده را گرفتم، گفتم: «داری چی کار می کنی؟»
گفت: «می خواهم زبان یک زبان دراز را قیچی کنم.»
گفتم: «می دانی اینی که برایش چوب کشیده ای کیه؟»
گفت: «هر کی می خواهد باشد باشد. نباید زور بگوید که. حالا کی هست؟»
گفتم کی هست و وقتی شنید نگران خودش و وضعش شد و به دست و پا افتاد. حمید آمد صورتش را بوسید و گفت: «الله بنده سی! من فقط برای خودت گفتم که امانت مردم دستت است. و گرنه...»
باز هم صورتش را بوسید گفت: «حالا عیبی ندارد. برو سر کارت، ما را هم دعا کن!» (10)

با خرج خودت بیا جبهه!

شهید محمود کاوه
توی بیمارستان مشهد به آقای خرّمی گفتم: «اگر می خواهی بروی مرا هم ببر.» مجروح ها زیاد بودند و آقای خرّمی گفت: «چشم حاج خانم.»
چشمم که به محمود افتاد دیدم دارد چشم هایش را یک جوری می کند که یعنی «با خرّمی نروی ها، ننه.»
حساب کار دستم آمد ایستادم.
خرّمی گفت: «برویم، حاج خانم؟»
محمود زل زد توی چشم هایم تا بشنود «هستم حالا. شما برو من خودم می آیم.»
آن خنده اش کلّی می ارزید تا دید نرفته ام سوار ماشین بیت المال بشوم.
یادم هست آقایش می خواست برود جبهه.
به او گفت: «قدمت روی چشم. ولی با خرج خودت بیا. نشنوم یک وقت با بچّه ها آمده باشی ها.» (11)

جریمه ی کوتاهی در حفظ بیت المال

شهید مهدی باکری
یکی از بچّه ها که نامش یادم نیست، تعریف کرد: «ستاد کانتینری دارد که فاصله اش با چادر ستاد زیاد بود. آقا مهدی گفته بود با جرثقیل بیاورند نزدیک چادر. قادر زنگ می زند جرثقیل بیاید؛ امّا دیر می کند. در این فاصله لودری از آنجا رد می شود حالا قادر روی چه حسابی به راننده ی لودر می گوید زنجیر ببندیم این کانتینر را بکش بیاور نزدیک چادر ستاد. راننده ی لودر از همه جا بی خبر از قادر حرف شنوی می کند و کانتینر را یدک کش می آورد کنار چادر ستاد.»
آقا مهدی باکری از اثر پی به مؤثر می برد. می پرسد: «انگار این طرف ها اتفّاقی افتاده؟»
قادر می گوید: «جرثقیل دیر کرد، از این جا لودری رد می شد، کانتینر را با لودر کشیدیم آوردیم.»
آقا مهدی می گوید: «برادر طهماسبی منتظر جرثقیل نشدی کانتینر بیت المال را کشیدی آوری این جا؟ هزار تومان به خاطر این سهل انگاری جریمه می شوی. تو در حفظ بیت المال کوتاهی کرده ای.»
به دنبال این تذکّر، بچّه ها به قادر گیر می دادند که: «زود باش هزار تومان را بده.» (12)

لباس اضافی را آورده ام پس بدهم!

شهید ایرج تیموری
آخرین بار که با او بودیم، به انبار لباس آمد و یک دست لباس خواست. یک دست لباس به او دادم و فردای آن روز شهید حاج جعفر خواستان لباس را آورد کمی ناراحت بود گفت: این شلوار را می شناسی؟
گفتم: بله. گفت: این شلوار خیلی کوتاه است. بنده ی خدا، خودش خجالت کشید که این شلوار را بیاورد. گفتم: راستش را بخواهید این جا اصلاً لباس نداریم و تا چند روز دیگر برایمان می رسد. گفت: اگر دارید یک تکه پارچه بدهید تا به پائین شلوار بدوزد. خندیدم و گفتم: شلوار دو تکّه ندیده بودیم. گفت: من این کار را می کنم. یک تکّه پیراهنی را به شوخی به او دادم و فردا صبح دیدم که شلوار را دوخته و شهید تیموری با همان شلوار دو سه بار رفت شلمچه و برگشت و بار دیگر که او را دیدم، گفتم: حاجی می خواهی یک دست لباس به شما بدهم؛ گفت: نه همین لباسی که به تن دارم زیادی است این لباس را می برم و در ساک می ماند و از بین می رود. گفتم: چطور؛ گفت: آن وقت می گویند لباس مرده است و کسی آن را نمی پوشد. گفتم: الحمدالله زنده ای، گفت: نه وقتم رسیده است. گفتم: شما دو شهید داده اید خدا رحمتشان کند و روحشان شاد باشد. گفت: یقین دارم چرا تا به حال نمی گفتم که اینطور است. الآن هم آمده ام لباس اضافی را پس بدهم که فردا نگویند که فلانی چند دست لباس برده است. یک دست لباس کامل به من داد و گفت: اینها اولاً اسراف است و بعد می گویند لباس مرده است و بلااستفاده باقی می ماند من می روم و امشب هم شهید می شوم. (13)

پی نوشت ها :

1- آینه های ناب، ص71.
2- ذوالفقار، ص87.
3- ملاحت برفی، ص29.
4- شمع صراط، صص118-117.
5- یادگاران 16، ص65.
6- یادگاران16، ص81.
7- یادگاران13، ص33.
8- یادگاران13، ص34.
9- مسافر غریب، ص62.
10- به مجنون گفتم زنده بمان، ص95.
11- ردّ خون روی برف، صص223-222.
12- پابه پای یاران، ص94.
13- با افلاکیان در جاده های عشق (شهید ایرج تیموری)، صص79-78.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول 
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
و الله انسان را خلق کرد و خوب و بد او را به ضمیر او آموزش داد پس زندگی او را برای مرگش و مرگش را شروع زندگی دیگر قرار داد.زندگی انسان را در این عالم کوتاه قرار داد و قرآن را برای هدایتش فرستاد و به انسان فرمود عالم را برای بازی و بازییچه خلق نکرده پس از او خواست آنرا به بازی و بازیچه نگیرد و زندگی اصلی او را در عالمی دیگر قرار داد، پس آن انسانی که فهمید آهنگ خدا کرده و خداوند نیز متقابلا انسان را بسوی خود هدایت کرد تا جائی که بنده عاشق خدا شد و خدا بر بنده عشقورزید . چنین بنده ای به غیر خدا راضی نمیشود و نهایت آرزویش غیر خدا نیست. پس از عظمتت مقام خدای خویش در خوف است و به رحمت و مغفرت خدای خود امیدوار است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون راجب وبلاگمون چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 89
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 58
  • بازدید سال : 2,555
  • بازدید کلی : 91,668
  • کدهای اختصاصی
    پیج رنک گوگل تحلیل آمار سایت و وبلاگ SEO Reports for masjood.rozblog.com
    CoolSocial.net masjood.rozblog.com CoolSocial.net Badge
    masjood.rozblog.com Alexa/PageRank masjood.rozblog.com Real PR