خداي سبحان، طي مراحلي آفرينش انسان و رابطه او با مبداء فاعلي خويش را در قرآن كريم، بيان ميكند.
در يك مرحله ميفرمايد: انسان، قبلاً «چيزي نبود». در مرحله دوم ميفرمايد: «چيز قابل ذكري نبود». در مرحله سوم از «علم سابق انسان» به چيزي نبودن يا ناچيز بودن خود، خبر ميدهد. در مرحله هاي چهارم و پنجم نيز از «فراموشي انسان»، نسبت به اين حقيقت و «امكان ياد آوري آن» سخن ميگويد.
در بخش اول، اين حقيقت (عدم سابق) را گاهي با پيامبري در ميان ميگذارد و گاه به همه انسان ها گوشزد ميكند.
زكرياي پيامبر (عليه السلام) در اوج پيري و به تعبير خودش «سست استخواني و سپيد مويي»، عرضه داشت: ﴿ربِّ إنّي وهن العظم منّي واشتعل الرَّأس شيباً﴾[1] و از خداوند طلب فرزند نمود: ﴿...فهب لي من لدنك وليّاً ٭ يرثني... ﴾[2] و آنگاه كه خواسته اش مورد پذيرش حق واقع شد، با تعجّب پرسيد: چگونه صاحب فرزندي خواهم شد با اين كه از شدت پيري، فرتوت گشته ام و همسرم نيز از جواني (چه رسد به دوران پيري) نازا بود: ﴿قال ربِّ أنّي يكون لي غلامٌ و كانت امرأتي عاقراً وقد بلغت من الكبر عتيّاً﴾[3].
قرآن در پاسخ او به سهولتِ اين كار براي خداوند، اشاره كرده و چنين ميفرمايد: ﴿قال كذلك قال ربّك هو عليَّ هيّنٌ وقد خلقتك من قبل ولم تك شيئاً﴾[4] يعني پيش از اين خودت را نيز آفريديم در حالي كه «تو اصلاً چيزي نبودي».
همين حقيقت را با تمامي انسان ها در ميان ميگذارد و آن جا كه درباره معاد و با ابراز شگفتي و ترديد ميگويند: چگونه پس از مرگ و نابودي، دوباره زنده ميشويم: ﴿ويقول الإنسان أإذا مامتّ لسوف أخرج حيّا﴾[5] در پاسخ ميفرمايد: آيا انسان به ياد نميآورد زماني را كه اصلاً چيزي به حساب نميآمد و از شرايط پس از مرگ، بسي فرومايه تر و ضعيف تر بود؛ زيرا نه روحي داشت و نه بدني و نه پيوند بين روح و بدن ونه اجزاي پراكنده و خاك شدهٴ بدن و با اين حال، او را آفريديم: ﴿أولا يذكر الإنسان أنّا خلقناه من قبل ولم يك شيئاً﴾[6].
خلاصهٴ مرحلهٴ اول تبديل «ليس تامّه» به «كان تامّه» است كه خدا به عنوان ابداع و انشاء، چيزي را «لا مِنْ شَيْء» بيافريند نه «من لا شيء» و فرق دقيق اين دو تعبير در ثناياي بحث روشن ميگردد.
در بخش دوم، قرآن كريم از « شيئيّت غير مذكور انسان»، سخن ميگويد و چنين ميفرمايد: ﴿هل أتي علي الإنسان حين من الدّهر لم يكن شيئا مذكوراً﴾[7]. يعني دوراني بر انسان گذشت كه «چيز قابل ذكري» نبود. پس سخن از اين نيست كه انسان اصلاً چيزي نبود. بلكه كلام در اين است كه چيزي بود، امّا نامور، نامدار، صاحب نام و... نبود. خلاصهٴ مرحله دوم تبديل «ليس ناقصه» به «كان ناقصه» است.
از جمع اين چند آيه كه به منظور تبيين تطورّات آفرينش بشر نازل شده است، سه مرحله براي انسان، استنباط ميشود: يكي مرحله اي كه انسان اصلاً شيء نبود. دوم مرحله اي كه وي شيء بود اما نامور نبود. سوم مرحله اي كه شيئيت قابل ذكر، پيدا كرد.
نكتهٴ بسيار مهّم كه با دو مرحلهٴ بعد در ارتباط است اين كه خداوند به فراموشي انسان، اشاره ميكند و او را به تذكّر و يادآوري (نه به علم ابتدايي) فرا ميخواند. يعني سخن از اين نيست كه آيا انسان «نميداند» كه چيزي نبود. بلكه ميفرمايد: آيا انسان، اين حقيقت را به ياد نميآورد؟
فرق علم ابتدايي و تذكّر اين است كه علم، ادراك ابتدايي انسان از چيزي است كه باعث ميشود آنچه را قبلاً نميدانست، اكنون بداند. امّا تذكّر، چنين نيست. بلكه در آن سه ركن، ملحوظ و مجتمع است: دانستن قبلي، از ياد بردن ميانه اي و ياد آوري دوباره و پاياني.
با توجه به اين مطلب، وقتي خداوند ميفرمايد: «آيا انسان به ياد نميآورد كه قبلاً چيزي نبود» و از طرفي قرآن كريم را «تذكره» مينامد، كه: ﴿إنّ هذه تذكرة... ﴾[8] و پيامبرش را «تذكّر دهنده» و يادآورنده، ميخواند و ميفرمايد: ﴿فذكّر إنّما أنت مذكّر﴾[9]، معلوم ميشود كه همهٴ انسان ها با تعليم الهي، اين علم را پيش از اين به دست آورده اند. بايد ديد چه زماني يا چه مرحلهٴ وجودي بود كه انسان در عين اينكه نبود، علم به هيچ نبودن و عدم شيئيتِ خويش، داشت. آيا در آن وقتي كه معدوم محض بود، چنين علمي داشت؟ اين سخن، امكان عقلي ندارد؛ زيرا ثبوت محمول براي موضوع، فرع وجود آن موضوع است و شيء معدوم براي خود ثابت نيست چه رسد به اينكه چيزي براي او ثابت باشد.
پاسخ سؤال اين است كه پيش از وجود خارجي، همه ما در علم خداوند، موجود و به صورت «وجود علمي»، معلوم حق (تبارك و تعالي) بوديم و در پي ارادهٴ او و فرمان «كن»، از علم به عين آمديم و وجود خارجي يافتيم، كه: ﴿إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون﴾[10].
كاملاً روشن است كه هر چيزي مورد خطاب خدا واقع شود و فرمان «كُن» را از خالق هستي دريافت كند، نمي تواند معدوم محض باشد؛ زيرا معدوم محض، قابل خطاب نيست. پس ما گرچه در خارج نبوديم، اما در علم حق وجود داشتيم.
از طرفي آن وجود علمي ما به دليل تجرّد، همواره با علم، همراه است. بنابراين، ثابت ميشود كه ما پيش از وجود خارجي و آمدن به اين دنيا وجود علمي داشتيم، اوّلا و وجود علمي مجرد است، ثانياً و هر مجرّدي نسبت به خود عالم است، ثالثاً. پس ما قبلاً علم به شيئيّت علمي و لا شيئيّت عيني خويش داشته ايم.
لازم استعنايت شود كه گر چه اشيا در علمخداوند وجود علمي داشته اند، ليكن عناوين واسامي مخصوص آنها به نحو حمل شايع، بر هيچ يك صادقنبوده است.
از اين سخن قرآن كه ميفرمايد: «مگر يادتان نيست»، معلوم ميشود كه آن علم سابق به نحوي به فراموشي گراييده است و اگر ما غبار غفلت را بزداييم، به يادمان خواهد آمد كه خداوند در زماني يا در مرحلهٴ خاصي از وجود با ما سخن گفت و به ما چنين آموخت كه چيزي نبوديم و او ما را آفريد و از «علم» به «عين» آورد.
البته بايد توجه داشت كه تنزّل انسان از نشئهٴ علم حق به عين و خارج به نحو تجلّي است (و نه تجافي). يعني بيآنكه نشئهٴ علم خداوند از وجود انسان، خالي شود، آدمي به عالم خارج ميآيد و پس از آمدن به خارج، وجود علمي او همچنان در مرحله علم الهي محفوظ ميماند. چنانكه علم با تعليم استاد به شاگرد منتقل ميشود، اما نه به نحو تجافي و ترك قلب استاد و ورود به سينهٴ شاگرد، بلكه به حفظ در هر دو ظرف. (تنزّل به نحو تجافي، مانند بارش باران است كه طي آن آب، جايگاه خود را رها كرده و به جاي ديگر، تنزّل مينمايد).
پس اگر چه ما در خارج، وجود يافتيم، اما در مرحله علمِ حق نيز موجود بوده و هستيم و بين اين دو نشئهٴ وجودي، همواره ارتباط تكويني برقرار است و در صورتي كه ما به كندوكاو دروني خود بپردازيم و آن را غبارروبي كنيم، ميتوانيم با آن وجود علميِ خود كه مرحلهٴ عالي ماست، مرتبط شويم و آنچه را فراموش كرده ايم،به ياد آوريم.
براي تفصيل و تحقيق بيشتر در اين زمينه، مناسب است كه به تفسير تسنيم، مراجعه شود[11].
[1] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 4.
[2] ـ سورهٴ مريم آيهٴ 5 ـ 6.
[3] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 8.
[4] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 9.
[5] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 66.
[6] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 67.
[7] ـ سورهٴ انسان، آيهٴ 1.
[8] ـ سورهٴ مزمل، آيهٴ 19؛ سورهٴ انسان، آيهٴ 29.
[9] ـ سورهٴ غاشيه، آيهٴ 21.
[10] ـ سورهٴ يس، آيهٴ 82.
[11] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 172.